+ بلا بلا بلا
- چی میگی؟ اَه!
+ چرا؟ چیز مهمی نمیگفتم.
- اگه مهم نیست پس خفه شو من دارم چیزمیز میخونم.
.
پ.ن. بعدش میگه من چقدر خوبم conditional بهت میگم خفه شو! 😐😶😶
+ بلا بلا بلا
- چی میگی؟ اَه!
+ چرا؟ چیز مهمی نمیگفتم.
- اگه مهم نیست پس خفه شو من دارم چیزمیز میخونم.
.
پ.ن. بعدش میگه من چقدر خوبم conditional بهت میگم خفه شو! 😐😶😶
حتی اگر دنیای دیگری وجود داشتهباشد و جهنمی، آن جهنم نمیتواند بدتر از روزگار امروز ما باشد. ما داریم در معاد دنیای دیگری زندگیمیکنیم، قیامت را از سر گذراندهایم و حساب شده ایم. فقط کاش میدانستیم جرم و گناهمان چه بوده؟ آیا دنیای پیشینمان را به عیش و طرب گذراندیم که به جهنم این دنیا محکومیم؟ چه کردهایم که ارحمالراحمین با ما چنین میکند؟ شاید این ندانستن بخشی از مجازات ماست؟ در اپیزود White Bear از سریال Black Mirror زنی از خواب بیدار میشود و تا پایان قصهاش درد میکشد. تنها در پایان ماجراست که میفهمیم این مجازات اوست برای کشتن دختر نوجوانی. ما کدام رومینا را کشتهایم که مستحق چنین عذابی شدهایم؟
.
«از اینکه در مراسم پشمریزان من شرکتکردی ممنونم.»
– قرنطینه در روزگار کرونا، بعد از اینکه موهایم را در خانه کوتاهکرد.
.
روزی که هیچ پُلی پشتِسرت جانذاری اون روز روزِ شروع حرکت رو به جلوته. امیدوارم هرچهزودتر به اون روز برسیم.
مرگ شاید بهترین جای زندگی باشد برای تکیهمردن. تنها چیزیست که جایش محکم است و مطمئن.
آن سالها انگار مرگ راحتتر بود. جنگ بود و خمپاره. ترکش راهگمکردهای. کوه بود برای افتادن ازش. یا ۸۸ بود. آدمها میافتادند مثل برگ. همانقدر سبک، همانقدر لطیف.
تلگرام از تصادف پژوی سفید میگفت. پژوی سفید چندتایی میشناسم.
یک دانه موی سفید جلوی سرم روییده. درست همانجا که موها را از چپ به راست شانهمیکنم. وسط آن همه مشکیِ بلند بدجور خودنماییمیکرد. قد بلندش راحت گیرش انداخت و با یک حرکت دست کَندمش.
پژوی سفید از آنها که میشناختم نبود. اما پژوی سفید مگر فقط چندتاست؟ و آشناهای من مگر یکی دوتا؟ آشنا بود. جوان. بیستوچندساله. نه یکی. دو تا.
امروز صبح دوباره جلوی آینه دیدمش. موی سفید. همانجا. کمتر از یکهفته پیش بود که کَندمش. امکان ندارد با این سرعت دوباره پیدایش شود. از اول هم دوتا نبودند، سفیدیشان بدجور به چشممیآید.
دو تا شان جان دادند. نه مثل برگ لطیف. نه. با خون، با تصادف. زیر چشم امامزاده.
کَندمش. موی دوم را. همان صبح.
سه قسمت آخر فصل چهارم The Affair بوی مرگ میدهند. بو که نه. پُرِ مرگند لامصبها. خر منم که سهتایشان را پشت سر هم میبینم. بعد از شب تصادف.
جلوی آینه یک سفید دیگر پیدا شد. این بار کوتاه. روی خط ریش. سخت به دست میآمد، ولی کَندمش.
منتظرم امشب جوانی دیگر بمیرد. در خون. شاید کودکی. موی سفید کوتاه بود.
+ عنوان مطلب از Call me Zebra اثر Azareen Van der Vliet Oloomi
۱. مثل همه غذاهای خوب ابتدا پیاز را ریز کنید و به روغن در حال داغشدن در قابلمه اضافهکنید.
۲. طبعا خوبی غذا به پیاز نیست، بلکه به گوشتهایی است به پیازِ طلاییشده اضافهمیشوند.
۳. گوشتها را ریزکنید و و به قابلمه اضافهکنید
۴. تفاوت خورشتهای ایرانی نه در تفاوت ادویهها، که در میزان استفاده از هر ادویه در خورشتهاست (سرآشپز در مورد جزییات سکوت اختیار میکند).
۵. از دیگر شباهتهای خورشتهای ایرانی روند یکسان پختن گوشت است. آب بریزید، شعله را زیاد کنید تا به قلقل بیفتد، بعد شعله را کمکنید.
۶. لوبیاهای خارجه تخم ندارند. یعنی خیلی زودتر از آنچه فکرمیکنید نرممیشوند. پس لازمنیست خیلی قبلتر بگذارید خیس بشوند.
۷. خورشت بی برنج مثل رستم بی رخش است (سلاماقای فردوسیخوانی). آن را هم بگذارید خیس بخورد.
۸. تنها سبزیِ خوب، سبزی است که بشود آن را توی خورشت ریخت. بهترینشان هم سبزی قورمه. قوطی سبزیقورمه را که خریدهاید بگذارید دم دست. مرحلهی بعدی لازممیشود.
۹. بیست-سی دقیقه که گذشت، لیمو و سبزی و آن لوبیاهای بیتخموترکه را به غذا اضافهکنید. برنج را هم با آب و روغن بگذارید تویپلوپز.
۱۰. قسمت آخر این فصل Shameless (یا سریال خودتان) را ببینید. زودپز و پلوپز کارشان را انجاممیدهند.
۱۱.ًچشیدن غذایی که خودتان پختهاید سختترین کار است. با اینحال آبلیمو و نمک کنار دستتان باشد، شاید قبل از جوشخوردن آخری لازمشوند.
۱۲. عیالتان شاکی است، چون معتقد است شما همیشه ظرف ماست را خیلی زیادی پُر میکنید. کامش را کنار قورمهسبزی تلخنکنید.
۱۳. نوش جان.
+ {سعیمیکند ظرفی را که شسته روی آبچکانِ ظرفشویی بگذارد. جای کافی نیست} بیا این کاهوهات رو از اینجا بردار همه جا رو اشغالکردن
-{میخندد} رسماً [سبزیجات] property من حسابمیشن.
پ. ن. طبعاً مثبتِ گوشتخوار ماجرا من هستم
میگه: حیفت نمیآد این پرندهها دارن میخونن تو حرفمیزنی؟
.
.
پ.ن. چندوقت پیش هم بهم میگه: خوبه. باهات خوشمیگذره. برای آخر هفتهها خوبی.
.
هی به خودم نهیبمیزنم که نکُن، آنچه اتفاقنیفتاده را تحلیل و قضاوتنکن! نمیشود.
هی با خودم فکرمیکنم اگر سُلوچ نمیرفت، چه بر سر مرگان و بچههایش و زمینج و اهالیاش میآمد. زندگیشان با سلوچ و بی سلوچ چقدر فرقمیکرد. میدانم کسی گناه را گردن سلوچ و رفتن سلوچ نمیاندازد، این را میدانم. و همین است که میپرسم آخرش چه فرقی میکرد. همهچیز آخرش از هم میپاشد و توی این دنیا این حتی اسپویلر آلرت هم نمیخواهد.
دوستی یکبار میگفت «زندگی» در آثار دولتآبادی موجمیزند. فرقنمیکند که آدمها چه فلاکتها که نمیکشند، امید جاپای محکمی دارد توی کتابها و شاید توی کل زندگی، و هرقدر هم بهچشمنیاید آخرش کار خودش را میکند. میخواهم بگویم چه در کتابهای دولتآبادی و چه در بیرون آن، ما آدمها محکوم به زندهبودن هستیم. هیچگاه کسی خبری از آن سوی دیوار زندگی برایمان نیاورده که بدانیم زمینهای آنجا را با چه شخممیزنند. برای همین است که در زمینج خودمان مشغولیم. اهالی زمینج دولتآبادی راه به بیرون دارند، شهرها و پایتختی آن سوی دیوارها و بیابانهای اطراف زمینج هست برایشان. ما دستبستههای بیخبریم. آنهایی که میخواهند رها شوند، قهرمانانه یا احمقانه، آنسوی دیوار میپرند. بقیهمان فقط فروتنانه زندگیمیکنیم.
مرگان و بچههایش، با سلوچ و بی سلوچ، همیناند. راهشان را میروند و زورشان را میزنند. مثل همهی اهالی زمینج اشباحی میشوند در چشم بقیه، از کنج دیوارها مسیر برمیگیرند. راهشان را میروند و زورشان را میزنند. نتیجه مهم نیست. نتیجه آن سوی دیوار زندگی معلوممیشود، که کسی به آن سرکنمیکشد.
.
+ عنوان مطلب: قرآن، سوره نسا، آیهی ۹۷