Archive for ژوئیه 2019

همه‌ی دخترکانِ (مهاجرِ) سرزمین من
ژوئیه 25, 2019

۱. قد بلندی دارد. اندام ورزیده‌ای. احتمالا هرروز ورزش می‌کند. دوست‌دارم فکرکنم کُرد است. قیافه‌اش هم کمی به یک دو دختر کردی که می‌شناسم می‌خورد (البته اگر قضاوت من را در این زمینه‌ها قبول‌دارید، که معمولا چیز معتبری نیست). بار اول توجهم به همراهانش جلب‌شد بعد به خودش. احتمالا مادر و برادرش، که به دیدنش آمده‌بودند. داشت توی رستوران دانشگاه این و آن را نشان‌شان می‌داد و راهنمایی‌شان می‌کرد. موهایش را کمی فر می‌کند. گونه‌ها و لب‌هایش را سرخ نگه‌می‌دارد. و سرمه‌ی چشم‌هایش را هیچ‌وقت فراموش‌نمی‌کند. آها! همین است. سرمه، که حدس‌می‌زنم کرد باشد.
۲. ما گروهی می‌رویم ناهار. جای هرروزمان هم تقریبا ثابت است. یکی از میزهای بزرگ کنار پنجره‌ها را می‌گیریم که همه کنار هم بنشینیم. همیشه هم اول وقت می‌رویم تا کسی دور این میزها ننشسته باشد. چند ماهی هست که می‌آید روبروی ما، دور یکی از دیگر میزهای بزرگ کنار پنجره‌ها می‌نشیند. همیشه هم تنها. موهایش را مثل میم پشت سرش جمع‌می‌کند. صورتش کمی کک‌مکی‌ست. نگاهش را گاهی به جلو و گاهی به پایین می‌اندازد. همیشه بعد از آنکه غذایش را تمام‌می‌کند در تنهایی‌ش می‌نشیند. نگاه ساکت و غم‌زده‌اش رو به جلو می‌دوزد. توی تنهایی حتی با موبایلش هم ورنمی‌رود.
۳. شبیه آن یکی دوستم است. تپلی. ولی برخلاف او لبخندی که گاه‌به‌گاه به لب‌ دارد برای عکس اینستاگرام نیست. انگار همان‌جا همیشه هست. این یکی تنها نیست. خیلی وقت‌ها همراه دارد. همیشه هم دختر. گاهی ایرانی و گاهی غیرایرانی. زبانش هم خوب است. یک‌بار که با دوستش کنار من نشسته‌بود (قبل از ما رسیده‌بودند و روی دو صندلی روبرو روی میز بزرگ کنار پنجره‌ها نشسته‌بودند و غذامی‌خوردند. ما خودمان را کنارشان چپاندیم). یک‌بار که با دوستش کنار من نشسته‌بود از کارش تعریف‌می‌کرد و اینکه چطور فکر‌می‌کرده امروز پنج‌شنبه است و کار نمی‌کند و حالا باید برود. از همین خوشی‌های کوچک برای آدم‌های تپل که لبخندشان را بازمی‌کند.
۴. دختر شماره‌ی یک امروز هم بود. اولش تنها. بعد از چند دقیقه که پاییدمش پسری آمد و روبرویش نشست. استعداد من در تشخیص زادگاه هم‌وطنانم به همان سرمه‌ی چشم محدودمی‌شود. پسرک اما سیبیلی شبیه بهنام بانی دارد و به همان اندازه برایم بی‌مزه است. سرمه‌به‌چشم اما خوش‌لباس است. این را همان اول باید می‌گفتم. حرف‌شان را زدند و با هم رفتند.
+ ادامه دارد.